مهرساممهرسام، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

عشق من و بابایی

یک ماهگی پسر عزیزم مهرسام

داشتن تو   یعنی همین که آدم بداند تو چهارتا کوچه آن‌ورتری، دل آدم را قرص می‌کند   که این شهر با این همه غم و غصه‌اش جای خوبی برای زندگی است.   که عجیب‌ترین دوران تاریخ این سرزمین، با حضور تو به دل‌نشین‌ترین فصلش رسیده. به خواندنی‌ترین. به امیدوارکننده‌ترین. به شادترین. دل آدم را قرص می‌کنی که من از شهر تو تکان نخورم.   که دلم نمی‌آید. که نه دلم می‌آید، نه پام می‌رود که از تو دوقدم دور بشوم. آدم‌ها به دلی لی به دنیا می‌آیند؟ نمی‌دانم. اما تو دلیلی هستی که آدم از دنیا نخواهد برود. که آدم کم نیاورد. که ٣٠روزاست...
22 بهمن 1392

من وپسرم

پسرم عشقم مرد کوچکم سلام الهی قربونت برم که تمام وجودم شدی بودن کنارت یه لذت محضه یه خوشی بی پایانه که خدا رو شکر که نصیبم شد وای وقتی بغلت میکنم و بوت میکنم مست میشم وقتی با یه حرص خاصی به طرف سینه من میای و می خوای شیر بخوری تموم وجودم از تو لبریز میشه وقتی گریه میکنی منم با تو گریه میکنم نمی تونم یه لحظه بدون تو باشم حتی وقتی خوابیدی میترسم بخوابم شاید ساعت ها نگات میکنم همه بهم میگن دیونه شدم اما نمی دونن که من حسم چه جوریه جای من نیستن ببین من چه حسی دارم و چه جوریم الهی قربونت برم مهرسام عزیزمممممممممممممممممممممممم وقتی یه لحظه حس میکنم ممکنه شیر من کم باشه و گریه ات به خاطر گرسنگی باشه تمام وجودم غم میشه اما منتظرم تا 40...
15 بهمن 1392

روزهای با تو

سلام مهرساممم عزیزم الهی مامان قربون اون چشمای خوشکلت بشه ببخشید عزیزم که دیر به دیر میام اینجا باورر کن تمام مدت سرگرم کارای توام یکم شبا تا صبح گریه میکنی نمی دونم چرا همش بیداری روزا هم خیلی کم میخوابی میگن پسرت به من برده که کم خوابه مامان جون الهی قربونت برم من که یه لحظه نباشی میمیرمو زنده میشم مجبورم خیلی تند تند فقط اتفاقای مهمو بنویسم ١٨ دیماه در بیمارستان ولی عصر (عج) شهرمون ساعت یازده ونیم شه علب با عمل سزاریان زیر نظر دکتر حبیبی بدنیا اومدی وزن هنگام تولدت 3400 بود قد قشنگت 51  و دور سر گل پسرم 35 بود 21 دیماه به علت زردی 14 بسترس شدی و چند روز تو بیمارستان بودی روز 23 دیماه ناف خوشملت تو بیمارستان افتاد روز 25 ...
4 بهمن 1392
1